عهد با هر که بستم جانمان در دست اوست
بمان با من که من بی تو صدای خسته در بادم
در این اندوه بی پایان بمان تنها تو در یادم
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پای به چراغ توببینم چه شود
یارب اندر کنف سایه ان سرو بلند
گر من سوختم یک دم بنشینم چه شود
دوستی نه شمع است که خاموش شود
نه حدیث است که فراموش شود
در گلستان خیالم ندهد هیچ گلی بوی ترا
تو گل سرخ منی من به خدا خارتوام